بعداعزیزم بعدا
بعدا" عزیزم بعدا" تمام روز دستهایم بند بود سرم گیج و پایم در بند بود وقت زیادی نداشتم که باتو بازی کنم لحظه ها را تنها با تو باشم و با تو دمسازی کنم باید لباس هایت را می شستم و تمیز می کردم باید خیاطی می کردم و فکر غذایی لذیذ بودم برای همین و قتی کتاب قصه ات را می آوردی تا در لذت خواندن آن مرا سهیم کنی چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم :بعدا عزیزم بعدا ! شب ها که بر بالینت می آمدم لحافت را مرتب می کردم به دعایت گوش می کردم چراغ را خاموش می کردم و پاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می آمدم ..آنگاه آرزو می کردم ای کاش یک لحظه بیشتر پهلویت مانده بودم چون زندگی کوتاه است مثل عمر حباب و سالها...
نویسنده :
مامی فرشته ها
13:27